پنج شنبه 90 مرداد 27 , ساعت 1:0 صبح
انتخاب به خلافت
مجتمعین ولى کربیضة الغنم فلما نهضت بالامر نکثت طائفة و مرقت اخرى و قسط آخرون.
(خطبه شقشقیه)
پس از کشته شدن عثمان مسلمین در مسجد پیغمبر صلى الله علیه و آله جمع شده و درباره تعیین خلیفه بگفتگو پرداختند،اعمال و رفتار دوازده ساله عثمان آنها را کاملا بیدار کرده بود پیش خود گفتند که امور خلافت را باید بدست کسى سپرد که حقیقة از عهده انجام آن بر آید .
در آنمیان عمار یاسر و مالک اشتر و رفاعة بن رافع و چند نفر دیگر که بیش از سایرین شیفته خلافت على علیه السلام بودند صحبت نموده و مردم را براى بیعت آنحضرت آماده ساختند.
این چند نفر با خطابههاى دلنشین و سخنان مستدل اعمال خلفاى سابقه را تجزیه و تحلیل کرده و نتیجه سرپیچى آنها را از دستورات رسول اکرم صلى الله علیه و آله در مورد خلافت على علیه السلام بمسلمین تذکر داده و سبقت و مجاهدت آنحضرت را در اسلام و قرابتش را نسبت برسول اکرم بدانها یاد آور شدند و بالاخره اذهان و افکار عمومى را بر یک سلسله حقایق و واقعیات روشن ساختند بطوریکه در پایان سخن آنها همه مسلمین اعم از مهاجر و انصار یکدل و یکزبان براى بیعت على علیه السلام آماده گردیدند،آنگاه از مسجد خارج شده و رو بخانه آنجناب آورده واظهار کردند یا على عثمان را کشتند و اکنون جامعه مسلمین بدون خلیفه میباشد دست خود بگشاى تا با تو بیعت کنیم که سزاوارتر از تو کسى براى این امر مهم وجود ندارد و عموم مسلمین نیز از صمیم قلب حاضرند که طوق بیعت ترا در گردن خود اندازند.
على علیه السلام فرمود دست از من بردارید و دیگرى را براى این کار انتخاب کنید من نیز مثل یکى از شما باو اطاعت میکنم و در هر حال من براى شما وزیر باشم بهتر است که امیر باشم.
مسلمین گفتند اصحاب رسول خدا صلى الله علیه و آله از تو تقاضا دارند که دعوت آنها را اجابت فرمائى.
على علیه السلام فرمود شما را طاقت حمل خلافت من نباشد و دیر یا زود از من رو گردان میشوید زیرا موضوع خلافت یک مسأله ساده و عادى نیست بلکه بار سنگینى است که دوش کشندهاش را خرد میکند و آرامش و آسایش را از او باز ستاند،من کسى نیستم که پا از دائره حقیقت بیرون نهم و بخاطر عناوین موهوم طبقاتى حق مردم را پایمال کنم و یا تحت تأثیر سفارش و توصیه اشراف قرار گیرم،من تا داد مظلوم را از ظالم نستانم وجدانم آرام نمیگیرد و تا بینى گردنکشان را بر خاک سرد و تیره نمالم خود را راضى نمىتوانم نمود.
على علیه السلام هر چه از این سخنان میگفت مسلمین رنجیده و ستمکش بیشتر فریاد زده و اظهار اطاعت میکردند،مالک اشتر نزدیک شد و گفت یا ابا الحسن برخیز که مردم جز تو کسى را نمیخواهند و بخدا سوگند اگر در اینکار تأنى کنى و خود را کنار کشى براى مرتبه چهارم نیز از حق مشروع خود باز خواهى ماند.آنگاه مسلمین ازدحام نموده و گفتند:ما نحن بمفارقیک حتى نبایعک،از تو جدا نشویم تا با تو بیعت کنیم.
على علیه السلام فرمود:ان کان و لابد من ذلک ففى المسجد فان بیعتى لا یکون خفیا و لا یکون الا عن رضاء المسلمین و فى ملاء و جماعة.
یعنى حالا که اصرار دارید و چارهاى جز این نیست بمسجد جمع شوید که بیعت با من مخفى و پوشیده نباشد و باید با رضاى مسلمین و در ملاء عام صورت گیرد.مسلمین در مسجد پیغمبر صلى الله علیه و آله جمع شده و عموما با میل و رغبت به آنحضرت بیعت نمودند و بعضى اشخاص سرشناس نیز مانند طلحه و زبیر که خود خیالاتى در سر مىپرورانیدند با مشاهده آنحال خوددارى از بیعت را صلاح ندیده بلکه در دل خود چنین میگفتند حالا که ما را از این نمد کلاهى نیست خوبست با على بیعت کنیم تا بلکه او در برابر این بیعت بما امتیازاتى دهد و حکومت پارهاى از شهرستانها را بما وا گذار نماید بدینجهت آنها ظاهرا مردم را هم براى بیعت آنحضرت ترغیب نمودند و حتى اول کسیکه بیعت نمود طلحه بود و تنى چند نیز مانند سعد وقاص و عبد الله بن عمر از بیعت خوددارى نمودند (1) !
على علیه السلام پس از انجام این تشریفات ضمن ایراد خطبه بآنان فرمود بدانید آن گرفتاریها که در موقع بعثت رسول اکرم صلى الله علیه و آله دامنگیر شما بود امروز بسوى شما باز گشته است سوگند بآنکسى که پیغمبر را بحق مبعوث گردانید باید درست بهم مخلوط شده و زیر و رو شوید و در غربال آزمایش غربال گردید تا صاحبان فضیلت که عقب افتادهاند جلو افتد و آنان که بنا حق پیشى گرفتهاند عقب روند و الذى بعثه بالحق لتبلبلن بلبلة و لتغربلن غربلة و لتساطن سوط القدر حتى یعود اسفلکم اعلاکم و اعلاکم اسفلکم،و لیسبقن سابقون کانواقصروا و لیقصرن سباقون کانوا سبقوا (2) .
سپس فرمود معاصى مانند اسبهاى سرکشاند که سوار شدگان خود را که اهل باطل و گناهکارانند بدوزخ اندازند و تقوى و پرهیزکارى چون شتران رامى هستند که مهارشان بدست سواران بوده و آنها را به بهشت وارد نمایند (بنابر این) تقوى راه حق است و گناهان راه باطل و هر یک پیروانى دارند اگر (اهل) باطل زیاد است از قدیم چنین بوده و اگر (اهل) حق کم است گاهى کم نیز جلو افتد و امید پیشرفت نیز باشد و البته کم اتفاق میافتند چیزى که پشت بانسان کند دوباره برگشته و روى نماید.
على علیه السلام سپس نماز خواند و بمنزل رفت و مشغول رسیدگى بامور گردید فرداى آنروز بمسجد آمد و خطبه خواند و مردم را از روش کار و برنامه حکومت خویش آگاه نمود و پس از حمد و ثناى الهى و درود به پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله چنین فرمود:
بدانید که من شما را براه حق خواهم راند و روش پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله را که سالها متروک مانده است تعقیب خواهم نمود،من دستورات کتاب خدا را درباره شما اجراء خواهم کرد و کوچکترین انحرافى از فرمان خدا و سنت پیغمبر نخواهم نمود،من همیشه آسایش شما را بر خود مقدم شمرده و هر عملى را که درباره شما نمایم بصلاح شما خواهد بود ولى این صلاح و خیر خواهى یک مصلحت کلى است و من عموم مردم را در نظر خواهم گرفت نه یک عده مخصوص را،ممکن است در ابتداء امر اجراى این روش بر شما مشکل باشد ولى متحمل و بردبار باشید و بر سختى آن صبر نمائید،خودتان بهتر میدانید که من نه طمع خلافت دارم و نه حاضر بقبول این تکلیف بودم بلکه باصرار شما سرپرستى قوم را بعهده گرفتم و چون چشم ملت بمن دوخته است باید بحق و عدالت در میان آنها رفتار کنم.
حال تا جائى که من خبر دارم بعضىها داراى اموال بسیار و کنیزکان ماهر و املاک حاصلخیز هستند چنانچه این اشخاص بر خلاف حق و موازین شرع این ثروت و دارائى را اندوخته باشند من آنها را مجبور خواهم نمود که اموالشان را به بیتـالمال مسلمین مسترد نمایند و شما باید بدانید که جز تقوى هیچگونه امتیازى میان افراد مسلمین وجود ندارد و پاداش آن هم در جهان دیگر داده خواهد شد بنابر این در تقسیم بیت المال همه مسلمین در نظر من بى تفاوت و یکسان هستند و بناى حکومت من بر پایه عدالت و مساوات است ستمدیدگان بینوا در نظر من عزیزند و نیرومندان ستمگر ضعیف و زبون.
اشراف عرب مخصوصا بنى امیه که در دوران خلافت عثمان بیت المال را از آن خود میدانستند دفعة در برابر یک حادثه غیر منتظره واقع شدند،آنها خیال نمیکردند على علیه السلام با این صراحت لهجه با آنان سخن گوید و در حقگوئى و دادخواهى باین پایه اصرار ورزد گویا در مدت 25 سال که از زمان پیغمبر صلى الله علیه و آله میگذشت همه چیز فراموش شده بود و هر چه از آنزمان سپرى میشد احکام دین بلا اجراء میماند و تنها على علیه السلام بود که پس از 25 سال فترت و هرج و مرج فرمود:
عرب و عجم،مالک و مملوک،سیاه و سفید در برابر قانون اسلام یکسانند و بیت المال باید بالسویه تقسیم شود و باز فرمود:
و الله لو وجدته قد تزوج به النساء و ملک به الاماء لرددته فان فى العدل سعة و من ضاق علیه العدل فالجور علیه اضیق (3) .
بخدا سوگند (زمینها و اموالى را که عثمان باین و آن بخشیده) اگر بیابم بمالک آن برگردانم اگر چه با آن مالها زنهائى شوهر داده شده و یا کنیزانى خریده شده باشد زیرا وسعت و گشایش در اجراى عدالت است و کسى که بر او عدالت تنگ گردد در اینصورت جور و ستم بر او تنگتر شود لذا دستور فرمود اموال شخصى عثمان را براى فرزندان او باقى گذارند و بقیه را که از بیت المال برداشته بود میان مسلمین تقسیم نمایند و از این تقسیم به هر نفر سه دینار رسید و هیچکس را بر کسى مزیت نداد و غلام آزاد شده را با اشراف عرب با یک چشم نگاه کرد .
لازم بتوضیح نیست که این روش عادلانه خوشایند گروهى نگردید،آنعده که برسم جاهلیت خود را برتر از سایرین میدانستند و توقع داشتند که سهم آنها ازبیت المال باید بیشتر از مردم عادى باشد.
اینها پیش خود گفتند که على حرمت قومى و عنوان خانوادگى ما را ناچیز و حقیر شمرد و میان ما و غلامان سیاه و مردم گمنام فرقى نگذاشت آیا ما مىتوانیم باین روش تحمل کنیم و با او کنار بیائیم؟
على علیه السلام از اول میدانست که بیعت این قبیل اشخاص سست عنصر و جاه طلب تا آخر ادامه پیدا نمیکند و چون آنان مردم سرشناس هستند عوام الناس را هم بزودى فریب داده و از طریق تقوى بیرون خواهند کرد بدینجهت از ابتداء مایل بپذیرفتن مقام خلافت نبود.
على علیه السلام در بدو امر با سه مانع بزرگ مواجه و روبرو بود:
نخست اینکه تنى چند از اشخاص بزرگ مانند عبد الله بن عمر و سعد وقاص و امثال آنها با او بیعت نکرده بودند.
دوم اینکه عمال و حکام عثمان (مانند معاویه) هر یک در گوشهاى حکومت میکردند و عزل آنها بدون ایجاد مزاحمت میسر و مقدور نبود.
سوم اینکه موضوع قتل عثمان نیز در میان بود و هر کس در صدد طغیان و نافرمانى بود آنرا دستاویز و بهانه خود قرار میداد و على علیه السلام ناچار بود که وضع خود را با کشندگان عثمان روشن کند.
این سه عامل مهم بود که دوره کوتاه خلافت على علیه السلام را مختل نموده و اوقات آنحضرت را براى مبارزه با این قبیل عناصر ناصالح مشغول گردانید.
روز چهارم خلافت على علیه السلام بود که عبد الله بن عمر بآنحضرت گفت:بنظر میرسد که عموم مسلمین با خلافت تو موافقت ندارند خوبست این موضوع بشورا برگزار شود!!
على علیه السلام فرمود:اى احمق ترا باین کارها چکار؟مگر من براى احراز مقام خلافت پیش مردم آمده بودم؟مگر خود مسلمین با ازدحام تمام بمنزل من هجوم نیاوردند؟چه شده است که اکنون تو میگوئى موضوع خلافت بشورى برگزار شود؟سپس آنحضرت بمنبر رفت و ماجرا را در ملاء عام مطرح کرد و مردمرا به پیروى از دستورات قرآن و پیغمبر صلى الله علیه و آله دعوت فرمود.از طرفى عدهاى از بیعت کنندگان نیز خیالات دیگرى در سر مىپرورانیدند آنها تصور میکردند که خلافت على علیه السلام هم مانند دستگاه عثمان است و چنین گمان میکردند که اگر بظاهر در مورد بیعت با على علیه السلام نسبت بدیگران پیشدستى کنند آنجناب نیز آنها را بحکومت بلاد مسلمین خواهد گماشت یا سهم آنانرا از بیت المال بیشتر خواهد داد از جمله این اشخاص طلحه و زبیر بودند و چنانکه اشاره شد طلحه اول کسى بود که بعلى علیه السلام بیعت نمود ولى این بیعت بدون طمع و چشمداشت نبود!و چون اینگونه اشخاص مشاهده کردند که آنحضرت بیت المال را میان مسلمین بالسویه تقسیم کرد این عمل بر آنان گران آمد و زبان باعتراض گشودند.
سهل بن حنیف گفت یا امیر المؤمنین این غلام که باو سه دینار دادى آزاد کرده من است و تو امروز مرا با او در عطیه برابر میدارى،طلحه و زبیر و مروان بن حکم و سعید بن عاص و گروهى از قریش نیز نظیر این سخن را بزبان آوردند.اما على علیه السلام کسى نبود که این شکوهها و اعتراضات در او مؤثر واقع شده و وى را از راه حق و عدالت منصرف نماید در پاسخ آنان فرمود:آیا بمن دستور میدهید درباره ظلم و ستم بکسى که نسبت باو زمامدار شدهام کمک نمایم؟بخدا سوگند تا شب و روز در رفت و آمد بوده و ستارگان در آسمان گرد هم در گردشند چنین کارى نکنم،و اگر بیت المال مال شخصى من هم بود آنرا بالسویه میان مسلمین تقسیم میکردم در صورتیکه بیت المال مال خدا است پس چگونه یکى را بدیگرى امتیاز دهم؟سپس فرمود:
الا و ان اعطاء المال فى غیر حقه تبذیر و اسراف،و هو یرفع صاحبه فى الدنیا و یضعه فى الاخرة،و یکرمه فى الناس و یهینه عند الله،و لم یضع امرؤ ماله فى غیر حقه و عند غیر اهله الا حرمه الله شکرهم و کان لغیره ودهم،فان زلت به النعل یوما فاحتاج الى معونتهم فشر خدین و الام خلیل (4) بدانید که بخشیدن مال در راه غیر حق آن تبذیر و اسراف است و چنین مالى که در راه غیر حق اعطاء شود بخشندهاش را در دنیا (در نزد گیرندگان مال) بلند مرتبه کند و در آخرت (در پیشگاه الهى) پست و زبون نماید،و در نزد مردم ارجمند کرده و در نزد خدا خوار و حقیر گرداند،و هیچ کس مالش را بیجا و بکسانى که استحقاق آنرا داشتند مصرف نکرد جز اینکه خداوند او را از سپاسگزارى آنها محروم نمود و دوستى آنان براى غیر او بود،پس اگر روزى حادثهاى براى او روى دهد و بکمک آنان نیازمند باشد آنان براى او بدترین رفیق و سرزنش کنندهترین دوست میباشند.
بارى روزهاى اول خلافت على علیه السلام بود طلحه و زبیر پیغامى بآنحضرت فرستادند که ما در امر خلافت تو مردم را ترغیب کرده و براى بیعت آماده نمودیم و مهاجر و انصار نیز از ما پیروى کرده و همگى بتو بیعت نمودند حالا که عنان کار بدست تو افتاده ما را رها ساختى و بمالک اشتر و غیر او پرداختى!
على علیه السلام از فرستاده آنها پرسید که مقصود طلحه و زبیر از گفتن این سخنان چیست؟عرض کرد طلحه حکومت بصره را میخواهد و زبیر امارت کوفه را!
على علیه السلام فرمود حالا که آندو در مدینه بوده و فاقد شغل و مقاماند مرا آسوده نمیگذارند اگر بصره و کوفه در دست آنها باشد مردم را بیشتر علیه من بشورانند و رخنه و شکاف در امر دین بوجود میآورند و من از شر آنها ایمن نیستم باین دو پیرمرد بگو از خدا و رسولش بترسید و در امت او غائله و فساد ایجاد نکنید و حتما شنیدهاید که خداوند میفرماید:
تلک الدار الاخرة نجعلها للذین لا یریدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبة للمتقین (5) .
و این سراى آخرت را براى کسانى قرار دادیم که در زمین خواهان برترى و فساد نیستند و حسن عاقبت براى پرهیزکاران است (6) .طلحه و زبیر که این سخن بشنیدند یقین کردند که امتیاز طلبى و توقعات بیجا در دستگاه عدالت پرور على علیه السلام آهن سرد کوبیدن است و باید راه دیگرى پیدا کنند تا بلکه از آنطریق بخواستههاى خود جامه عمل بپوشانند.
از طرفى على علیه السلام پس از بیعت مردم تصمیم گرفت در اولین فرصت حکام و عمال عثمان را که هیچیک شایستگى و صلاحیت حکومت نداشتند عزل نموده و بجاى آنها اشخاص صالح و درستکار بر گمارد بدینجهت نامهاى هم بمعاویة بن ابیسفیان که از زمان عمر حکومت شام را در اختیار داشت نوشته و موضوع بیعت مردم و خلافت خود را بوى اعلام نمود و او را به بیعت و اطاعت خود خواند.
اما معاویه براى اینکه خود بخلافت رسد نامه على علیه السلام را از مردم شام مخفى نمود و از آنها براى خود بیعت گرفت و حتى نامه آنحضرت را هم پاسخ نداد تا از فرصت ممکنه استفاده کرده و مقصودش را بمرحله اجرا گذارد.
معاویه براى اینکه فرصت مناسبى براى تحکیم موقعیت خود بدست آورد بدین فکر افتاد که على (ع) را بوسیله اشخاص دیگرى سرگرم مبارزه کند از اینرو فورا نامهاى بزبیر نوشته و او را تحریص بادعاى خلافت نمود و اضافه کرد که من از مردم شام براى تو و طلحه بیعت گرفتم که به ترتیب خلافت از آن شما باشد و چون بصره و کوفه بشما نزدیک است پیش از على آندو شهر را اشغال نموده و بعنوان خونخواهى عثمان در برابر وى بجنگ برخیزید و بر او غلبه نمائید!
چون نامه معاویه بدست زبیر رسید بطمع خلافت فریب معاویه را خورد و نامه را از همه مخفى نمود و در خلوت طلحه را دید و مضمون نامه را باو خبر داد (7) .
و بنقل بعضى معاویه بزبیر نوشت که من از مردم شام بیعت گرفتم که من خلیفه باشم و بعد از من تو و بعد از تو هم طلحه خلیفه باشد (8) .
نامه معاویه طلحه و زبیر را که بانتصاب امارت بصره و کوفه از جانب على علیه السلام موفق نشده و براى رسیدن بمقاصد خود در جستجوى راه حل دیگرىبودند مصمم نمود که با على علیه السلام از در مخالفت در آمده و با او راه منازعه و مقاتله پیش گیرند و چنانکه معاویه نوشته بود خونخواهى عثمان را هم بهانه و دستاویز خود قرار دهند لذا از مدینه عازم مکه شده و در آن شهر زمینه را براى انجام مقاصد خود مساعد دیدند زیرا علاوه بر این دو تن عدهاى دیگر نیز از مخالفین على علیه السلام مانند مروان بن حکم و عایشه در مکه گرد آمده بودند که با ورود طلحه و زبیر بدانشهر یک گروه چند نفرى تشکیل داده و جنگ جمل را بوجود آوردند.
پىنوشتها:
(1) در زمان عبد الملک بن مروان که حجاج بن یوسف از جانب وى براى دستگیرى عبد الله بن زبیر بمکه لشگر کشید پس از کشتن عبد الله جسد او را بدار آویخت و همین عبد الله بن عمر که از بیعت على(ع) سرپیچى کرده بود در آنموقع در مکه بود از ترس جان خود نزد حجاج رفت و گفت تو نماینده عبد الملک هستى و من آمدهام باو بیعت کنم دستت را بده تا بیعت نمایم !
حجاج گفت تو بعلى بیعت نکردى چطور شد که حالا باین فکر افتادى و ترا بدینجا نیاورد مگر این جسدى که بدار آویخته شده است و حجاج در آنحال مشغول نوشتن بود پاى خود را دراز کرد و گفت دست من مشغول نوشتن است اگر خواهى بپاى من بیعت کن و عبد الله بن عمر دست خود را گشود و بپاى حجاج کشید و بیعت نمود!
(2) نهج البلاغه از خطبه .16
(3) نهج البلاغه کلام .15
(4) نهج البلاغه کلام .126
(5) سوره قصص آیه .83
(6) ناسخ التواریخ حالات امیر المؤمنین کتاب جمل ص .29
(7) ناسخـکتاب جمل ص 29 نقل بمعنى.
(8) منتخب التواریخ ص .177
نوشته شده توسط گروه فرهنگ | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ